این نوشتار برگرفته از سخنان استاد حسین انصاریان است.

 

به موسى علیه‏السلام خطاب رسید، موسى! فردا كنار فلان تپه بیا! جریانى را مى‏خواهم در معرض دید تو قرار بدهم.

موسى آمد، طرف صبح، دید یك خانمى با پسر بیست و دو ساله‏اش سر مسأله ازدواج درگیر هستند.

مادر به بچه مى‏گوید: این دخترى كه مى‏خواهى بگیرى به صلاح خانواده ما نیست. جوان مى‏گوید: من این دختر را مى‏خواهم بگیرم.

 

درگیرى زیاد شد، جوان عصبانى شد، یك سنگ بلند كرد و به طرف مادر پرت كرد، سنگ افتاد به سر مادر و سر را شكافت، خون روى صورت مادر ریخت، جوان رفت، تپه را كه داشت بالا مى‏رفت، شن‏هاى زیر پایش ریخت و جوان افتاد، مادر كتك خورده خون‏آلود اشكش ریخت و صدا زد:

اى خدا! بچه‏ام را نگهدار، جوانم را محافظت كن تا مشكلى برایش پیش نیاید.

 

خطاب رسید: موسى! دیدى؟ مادر كتك خورده خون‏آلود، باز هم چقدر دلش رحم آمد؟

حالا برگرد و به مردم بگو: مردم! من از این مادر به شما مهربانترم. سى چهل سال است كه دارید سنگ پرت مى‏كنید؛ گناه، معصیت، دورغ، غیبت، تهمت، حرام و حلال را رعایت نمى‏كنید، ولى من شما را رد نمى‏كنم، بیایید آشتى كنید، من خداى مهربانى هستم.

+ نوشته شده در  جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ساعت 0:33  توسط نویسنده  |